بسم الله
یک. رفته ام دانشکده ی الهیات دانشگاه شیراز؛ جایی که شش سال دانشجویش بودم و با خیلی از اساتید و کارمندانش سلام و علیک دارم. حالا سومین سالی است که دانشجوی آنجا نیستم. می روم دفتر تحصیلات تکمیلی دانشکده. با مسئولش سلام و احوالپرسی می کنم و سؤالی می پرسم. جواب می دهد و بیرون می آیم. شاید بیشتر از سؤال و جواب، ذهنم درگیر می شود که چهره اش ـ در همین چند سال ـ چه قدر شکسته تر شده.
دو. یکی از نیروهای دانشکده را هم همان روز دیدم. برخی کارهای جاری دانشکده را او انجام می دهد. شاید بیشترین مواجهه های ما با او این بود که بعدازظهرها در نمازخانه خوابیده بودیم و او می آمد تا در را قفل کند و طبیعتاً ما مجبور بودیم بیرون برویم و بی خیال خواب شویم! سلام و علیک می کنیم. جز پرسیدن احوالش سؤال دیگری ندارم. دیدن پیرتر شدن او هم نیاز به دقت زیادی ندارد و من هم که خیلی چیزها را در چهره ها نمی بینم، آن را راحت می بینم.
سه. شب جمعه هست و هیأت. هیأت که تمام می شود و چراغ ها روشن، معمولاً رفقا همدیگر را می بینند و سلام و علیکی و رو بوسی و. . یک نفر ـ که به نظرم سنش باید آن قدر از من بیشتر باشد که باید با او رسمی تر حرف بزنم ـ نگاهم می کند و سر صحبت را باز می کند. می گوید قیافه ات برایم خیلی آشناست؛ همدیگر را کجا دیده ایم؟ شاید اولین چیزی که به ذهنم می رسد این است که معلمم بوده؛ ولی چهره ی معلم ها را که فراموش نکرده ام. باز هم اسم اولین جایی که می گویم را دبیرستانمان هست. تا می شنود، می گوید خب. من هم همان جا بودم. اسمش را که می گوید یادم می آید «فقط یک سال» از ما بالاتر بود! چیزی از تعجبم نمی گویم.
چهار. داخل خانه بودیم. مادرم خیره شد روی سرم. احتمال دادم ـ مثل خیلی وقتها ـ می خواهد بگوید موهایت بلند شده، کوتاه شان کن. گفتم چی شده؟ چهره اش مادرانه تر شد و گفت بمیرم. دارند سفید می شوند. خندیدم و گفتم مگر نباید سفید شود مادر من؟!
پنج. به دوستی که در هیأت دیدمش نگفتم به نظرم رسید چند سالی بزرگتر از من باشی. ولی او چهره ام را نگاهی کرد و گفت چه قدر پیر شدی! توقع نداشتم این را بشنوم.
پ.ن. مرگ می آید و تدبیری نیست. فرصت کم است و هر روز، یک گام دیگر به آن وعده نزدیک می شویم. کاش متوجه باشیم.
* عنوان مطلب، مصرعی است از جلال الدین رومی (مولوی).
درباره این سایت