بسم الله
قصد نداشتم این قدر مفصل باشد؛ اما انگار دلم نمی آمد بعضی از این بیت ها را نگذارم. اینها گزیده ی یکی از اشعار استاد محمدکاظم کاظمی در کتاب "قصه ی سنگ و خشت" است. برای این روزها. و برای فردای دوست داشتنی ـ روز بزرگ تاریخ معاصر.
. نانِ مفت آمده ننگِ دهن است، ای مردم!
این روایت، سندش خون من است، ای مردم!
هفت بام آن که در این دور و زمان خواهد داشت،
هفت برف و همه تربرف، بر آن خواهد داشت
هفت خوان آن که در این دور و زمان خواهد خورد،
هفت پیمانه ی منّت پی آن خواهد خورد
هفت رنگ آن که در این برهه بَدَل خواهد کرد،
هفت تعظیم به ارباب دغل خواهد کرد
ما نمی خواهیم نان در گرو جان بخشند
جوز پوچی که کریمانه به طفلان بخشند
نیم خورده است، از این کوزه نخواهم نوشید
آب، حق است، به دریوزه نخواهم نوشید
آن که با کاسه ی پس خورده نشد شاد، منم
و درختی که تبر خورد و نیفتاد، منم
*
این سر از خوف شب و ملجم اگر برگردد
بهتر آن است که بر روی سپر برگردد
این سفر آن سفری نیست که ازنیمه ی راه
دو سه گامی که پدر رفت، پسر برگردد
این سوار آمده خرگاه به دشتی بزند
که از آن دشت، فقط نیزه و سر برگردد
این گلویی است که از هُرم حرم تا لب رود
برود سوخته و سوخته تر برگردد
کهکشان از سفر طی شده برخواهد گشت
این سر از خوف شب و ملجم اگر برگردد
خشم، تیغ دوسر ماست، نگه می داریم
یادگار پدر ماست، نگه می داریم
خانه را ـ خشتی اگر نیست ـ به گِل می سازم
گُل در این باغچه از پاره ی دل می سازم
عاقبت آن که هَرَس کرد، ثمر می چیند
از درختی که پدر کاشت، پسر می چیند
درباره این سایت